کد مطلب:315883 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

مرد بی دینی را تنبیه و راهنمایی نمود
مرحوم مقرم در كتاب العباس می نویسد: علامه باورع شیخ حسن دخیل جریانی را كه خودش در حرم مبارك حضرت عباس علیه السلام دیده بود برایم نقل نمود و گفت:

من در اواخر ایام دولت عثمانی در عراق، در فصل تابستان، در غیر ایام زیارتی مخصوص حضرت امام حسین علیه السلام به زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف شدم. موقعی كه از زیارت امام حسین علیه السلام فراغت یافتم نزدیك ظهر بود كه متوجه زیارت حضرت عباس علیه السلام شدم، بعد از تشرف احدی را به جهت گرمی هوا در میان صحن و حرم مطهر آن حضرت ندیدم مگر مردی از خدام را كه تقریبا مدت شصت سال از عمرش گذشته بود و گویا مراقب حرم شریف بود.

وقتی نماز ظهر و عصر را به جای آوردم بالای سر مبارك حضرت اباالفضل علیه السلام نشستم و درباره ی این ابهت و عظمتی كه آن حضرت را از یك چنین قربانی شدن نصیب شده است، فكر می كردم.

در آن زمانی كه فكر می كردم، ناگاه با یك زنی مواجه شدم كه از فرق سر تا قدم محجوب و مستور بود و به دنبال وی یك پسری بود كه تخمینا در سن شانزده سالگی بود و دارای قیافه ای مانند كردها و بسیار خوبروی و خوش صورت بود. آن زن دور قبر مبارك حضرت عباس علیه السلام طواف نمود و آن پسر از وی پیروی نمود. پس از ورود ایشان مردی داخل حرم مطهر شد كه بلندقامت، سفیدپوست مایل به سرخی دارای ریش زردرنگ كه تك تك موی سفید داشت، نیك منظر دارای قیافه و لباس كردی بود.



[ صفحه 202]



وی پس از ورود به حرم مطهر نه آنگونه كه شیعه زیارت می كنند زیارت كرد و نه آنگونه كه سنی ها فقط فاتحه می خوانند، فاتحه ای خواند، بلكه پشت كرد به قبر مطهر حضرت عباس علیه السلام و بنا كرد به شمشیر و خنجر و سپرهایی كه در حرم آویزان بود نگاه كردن، و كوچك ترین اعتنایی به عظمت صاحب قبر و حرم مطهر ننمود!!

من از این اعمال و رفتاری كه این مرد انجام داد فوق العاده دچار تعجب و شگفت شدم!! و نتوانستم دریابم كه او به چه دین و مذهبی معتقد است، تنها چیزی را كه دریافتم این بود كه او از بستگان و آشنایان آن زن و پسر بود.

ولی از وضع آن زن در طوافی كه تا بالای سر مطهر انجام داد پی بردم كه از گمراهی آن مرد و صبر حضرت ابوالفضل علیه السلام در برابر او شگفت زده است، ناگهان دیدم كه آن مرد بلندقامت از زمین بلند و بركنده شد و بر شبكه های ضریح زده شد ولی ندیدم كه چه كسی وی را از زمین بركند و بر شبكه های ضریح مطهر زد او شروع كرد مانند سگ پارس كردن و در اطراف ضریح مقدس دور می زد و جست و خیز می كرد، به نحوی به ضریح مقدس جذب شده بود كه نه به ضریح چسبیده بود و نه از آن دور بود، انگشت دست هایش دچار تشنج و انقباض، و صورتش سرخ شده بود، سپس رنگ او كبود گردید. او دارای ساعتی بود كه با زنجیری از نقره آن را به گردنش آویزان كرده بود، هر وقت او می پرید آن ساعت به ضریح می خورد تا آنكه ساعت شكست، یك طرف دستش را از عبایش بیرون آورده بود و عبا آزاد بود در این جست و خیز آن طرف عبا به زمین نیفتاد ولی طرف دیگر كه آزاد نبود به زمین افتاد و در آن جست و خیز پاره شد.

وقتی آن زن این كرامت و تنبیه را از حضرت اباالفضل علیه السلام دید پسر خود را گرفت و پشت خود را به دیوار چسباند و با این سخن به حضرت عباس علیه السلام متوسل شد: «اباالفضل دخیلك أنا و ولدی». ای اباالفضل علیه السلام من و پسرم به تو پناهنده شده ایم.

من از مشاهده ی این حال دچار وحشت شدم ایستاده بودم نمی دانستم چه كاری انجام دهم و آن مرد شخصی قوی بود، كسی هم در حرم نبود كه او را بگیرد، دو مرتبه ی



[ صفحه 203]



دیگر در حالی كه جست و خیز و مانند سگ پارس می كرد، اطراف قبر مطهر دور زد. ناگهان دیدم آن سید خادم كه نزد درب اول روضه ی مباركه ایستاده بود داخل حرم شد و آن وضع را دید. برگشت و شنیدم یكی از سادات را كه از خدام حرم و نامش جعفر بود، صدا می زد پس دو نفری وارد حرم شدند و آن سید به جعفر گفت: آن طرف این طناب را بگیر. طناب حدود یك متر و نیم طول داشت، ایشان همچنان دو طرف آن طناب را در دست داشتند تا اینكه آن مرد نزدیك آنان رسید آن طناب را به گردن او انداختند و آن را به دور گردنش پیچیدند، آن مرد به ناچار متوقف گردید ولی مانند سگ پارس می كرد.

پس او را از حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام خارج نمودند و به آن زن گفتند: تو نیز با ما به سوی حرم شریف امام حسین علیه السلام بیا. وقتی كه آنان خارج شدند من هم با ایشان خارج شدم و احدی در میان صحن مبارك حضرت عباس علیه السلام نبود. زمانی كه وارد بازار بین الحرمین شدیم مردم یكی و دو تا به دنبال ما می آمدند تا اینكه جمعیت فراوانی اطراف ما جمع شدند آن جمعیت به این خاطر به ما پیوستند كه آن مرد فوق العاده مضطرب بود و مانند سگ پارس می كرد.

پس او را وارد حرم مقدس حضرت امام حسین علیه السلام نمودند و به شبكه های قبر حضرت علی اكبر علیه السلام بستند. حالت بحرانی و ناراحتی وی به حالت طبیعی بدل گردید و خوابش برد در حالی كه شدیدا عرق كرده بود و بیشتر از یك ربع ساعت نگذشته بود كه با حال ترس بیدار شد و گفت: أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله و أن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب خلیفة رسول الله بلافصل.

و شهادت می دهم كه حسن بعد از امیرالمؤمنین علیه السلام خلیفه ی او و بعد از حسن حسین سپس علی بن الحسین و امامان را یكی پس از دیگری نام برد تا به حضرت حجة بن الحسن حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف رسید.

وقتی از آن مرد راجع به این موضوع سؤال شد، گفت: من الآن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیدم كه به من فرمود: به این دوازده نفر اعتراف كن و نام ایشان را برای من شماره كن



[ صفحه 204]



اگر این اعتراف را ننمایی، الآن عباس تو را هلاك خواهد كرد، پس من به حقانیت آنان شهادت می دهم و از دیگران برائت و بیزاری می جویم.

سپس درباره ی آنچه در حرم حضرت عباس دیده بود از وی سؤال شد، گفت: در آن وقتی كه در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام بودم، ناگهان دیدم مردی بلندقامت مرا گرفت و به من گفت: ای سگ! تا هنوز در حالت گمراهی هستی. سپس مرا به قبر زد و پیوسته با عصا به پشت من می زد و من از او فرار می كردم.

سپس از آن زن جریان آن مرد را پرسیدند، در جواب گفت: من شیعه و از اهل بغداد هستم و این مرد سنی و از اهل سلیمانیه می باشد و ساكن بغداد است. او متدین به مذهب خود می باشد و اهل فسق و معصیت نیست صفات وخصال نیكو را دوست می دارد و از صفات ناپسند بركنار است و تاجر توتون می باشد.

من دارای دو برادر هستم كه شغل ایشان توتون فروشی می باشد و با این مرد معامله و تجارت می كردند پس از مدتی این مرد مبلغ دویست لیره ی عثمانی از آنان طلبكار شد برادرانم تصمیم گرفتند كه خانه ی خود را بفروشند و از بغداد مهاجرت نمایند، روی این جهت یك روز موقع ظهر او را به خانه خود طلبیدند و او را از تصمیم خود آگاه كردند و به او گفتند: ما طلبكاری غیر از تو نداریم.

در این موقع بود كه شهامت و مردانگی عجیبی از این مرد بروز كرد و آن این بود كه سندهایی كه طلبكاری او را اثبات می نمود و همراه داشت همه را بیرون آورد و آنها را پاره كرد، سپس پاره شده ی آنها را آتش زد و به برادرانم گفت: هرگاه نیازی داشته باشید من به شما كمك می كنم.

برادرانم از كثرت خوشحالی برخاستند و تصمیم گرفتند كه آن جوانمردی را فورا جبران و تلافی نمایند، و لذا درباره ی ازدواجش با من، با او و با خود من مشورت نمودند من هم پذیرفتم، به این خاطر كه او را جوانمرد و متدین به مذهب خودش دیدم و از كارهای ناشایسته دوری می كرد و مكرر از برادرانم درخواست كرده بود كه



[ صفحه 205]



زنی شایسته را به او معرفی نمایند تا از او خواستگاری نماید.

وقتی كه او را در جریان رضایت من به ازدواج با وی گذاشتند، فوق العاده خوشحال شد و از رسیدن به آرزویش آرامش خاطر پیدا كرد، آنگاه مرا به عقد او درآوردند، موقعی كه با هم زندگی مشترك را شروع كردیم من از وی خواستم كه مرا به زیارت كاظمین علیهماالسلام ببرد زیرا مدتی كه شوهر نداشتم به زیارت كاظمین علیهماالسلام مشرف نشده بودم.

ولی این مرد خواسته مرا نپذیرفت و گفت: اینها همه خرافات است وقتی حاملگی من ظاهر گردید از او تقاضا كردم نذر كن كه اگر این حمل پسر باشد مرا به زیارت ببری. این درخواست را پذیرفت وقتی كه آن پسر به دنیا آمد از او خواهش كردم كه بیا و نذر خود را ادا كن. گفت: من این نذر را تا پسرم بالغ نشود ادا نخواهم كرد، لذا من مأیوس و ناامید شدم.

موقعی كه پسرم به سن پانزده سالگی رسید از من خواست او را زن بدهم ولی گفتم: تا نذر من ادا نشود این كار را انجام نمی دهم پس از این جریان بود كه این مرد به طور اجبار و اكراه این نذر را ادا نمود.

من بعد از تشرف به زیارت كاظمین علیهماالسلام از آن دو بزرگوار تقاضا كردم كه ایشان نظر مرحمتی بفرمایند شاید شوهرم به امامت آن دو بزرگوار معتقد شود ولی نتیجه نگرفتم بلكه مسخره و استهزایی كه شوهرم درباره ی كاظمین علیهماالسلام می كرد مرا رنج داد.

بعد از زیارت كاظمین علیهماالسلام، شوهرم با من و پسرم متوجه عسكریین علیهماالسلام شدیم، من به آن دو بزرگوار نیز متوسل شدم ولی به مقصد نرسیدم و این مرد بیش از پیش شروع به مسخره و استهزاء نمود.

هنگامی كه ما به كربلا مشرف شدیم من گفتم: ما زیارت حضرت عباس علیه السلام را مقدم می داریم، اگر از حضرت با اینكه اباالفضل و باب الحوایج است كشف و كرامتی به ظهور نرسید من به زیارت برادرش امام حسین علیه السلام و پدرش امیرالمؤمنین علیه السلام نخواهم رفت و به بغداد مراجعت خواهم كرد.



[ صفحه 206]



پس از این ماجراها بود كه من داستان شوهر خود را كه امامان علیهم السلام را مسخره می كند و اگر حضرت عباس علیه السلام به دادم نرسد به زیارت برادر و پدرش نخواهم رفت برای حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام شرح دادم، آن بزرگوار به دادم رسید و این كشف و كرامت را از خود ظاهر ساخت. [1] .


[1] العباس، ص 135 - 139.